حذر کن که دیوانه هویی شنید
داستان پرشور و حماسی ویژه ای نبود. اصلا داستانی در کار نبود، یک نقل قول ساده بود. دیالوگی بین فرمانده و معاونش در همان شبی که فرمانده قرار بود جام شهادت را سربکشد...
داستان را که خواند متوجه حال خرابم شد.
نه بغضی بود و نه گریه ای، اما انگار کن در حال دویدن، محکم و بی هوا با صورت رفتی تو دیواری از بتن. گیج و منگ بودم با ذهنی معلق در افکاری پریشان و به هم ریخته. در یک کلام : داغون...
به کلی فراموش کردم قبل این چند خط مطلب خوندنش، در مورد چی حرف می زدیم، اصلا کجاییم، ساعت چنده، روزه، شبه...؟
بیچاره با دیدن من وا رفت. نمی دونست چه اتفاقی افتاده. نگاهش پر شده بود از حیرت و پرسش.
پرسید : «چیزی شده»
چیزی شده بود. اما نه چیزی عمق فاجعه ش برای کسی جز خودم معلوم باشه.
با صدایی که انگار از ته چاه می اومد، همینقدر تونستم جواب بدم که :
- « این ماجرایی که خوندی...»
- «؟!»
- « منم اونجا بودم...»