هوا رو به تاریکی می رفت. دوتایی از لابلای قبرها می گذشتیم. سکوت گورستان احاطه مان کرده بود. او جلوتر حرکت می کرد و من پشت سرش. همان لباس همیشگی تنش بود. پیراهن تترون مشکی و شلوار خاکی. پیراهن مشکی آن روزها لباس همیشگی ما شده بود. به طور ناباوارنه ای روزهایمان سخت می گذشت. هنوز چهلم شهادت عزیزی نرسیده، خبر رفتن عزیزدیگری از راه می رسید.
روزهای تلخی بود. خیلی تلخ...
گفت: کتاب برزخ شهید دستغیب رو پیدا نکردم. تو بازار نیست. داری ش؟
جواب دادم: فردا میارم برات
گفت: پس فردا اعزامه... اگه آوردی باید هدیه بدی، چون شاید نشه دیگه پسش بدم...
* * *
یادم نیست چند روز بعدش از همون مسیر می گذشتم. همون موقع. لابلای قبرها، شاید بیست و چندروز بعد، کمتر و بیشتر. اما زیاد طول نکشید. در همین حدود. سکوت بود و گورستان و صدای زوزه ی باد و هیاهوی شهر از دور. و من از سر خاکش برمی گشتم. تنها
#شهید_علیرضا_پسندیده