میرزاقلمدون

پراکنده نویسی های بی در و پیکر

میرزاقلمدون

پراکنده نویسی های بی در و پیکر

میرزاقلمدون

میرزاقلمدون آدمی بود بسیار لاغر، کمی بلند و با خطوط قیافه ای کاملا ظریف و رفتاری در کمال دقت. آدمی که حتا در تکان دادن دست و پا، و گرداندن چشم رعایت جوانب را می کرد و احتیاط های لازم را به عمل می آورد. می کوشید که اگر لباسی بر تن می کند، این لباس اگر آراسته نیست پاکیزه باشد و جامه اگر از شال کشمیر پرداخته نشده، لااقل از ماهوت چرب قبای حاجی بازاری ممتاز باشد.
میرزاقلمدون ها معمولا محجوب و کم رو و مؤدب بودند. با اندک سخن نادرستی سرخ می شدند و بردباری و ادب مخصوصی از خود نشان می دادند. همچنین در همه چیز و همه کار ظرافتی داشتند که هیچ طبقه ای در آن زمان این ظرافت را به کار نمی بست. در عصری که فرضا لقمه های به اصطلاح کله گربه ای متداول بود، میرزاقلمدون بسیار کم غذا می خورد، آهسته غذا می خورد و پاکیزه غذا می خورد.

پرویز ناتل خانلری ـ از کتاب نقد بی غش

طبقه بندی موضوعی

داستان پرشور و حماسی ویژه ای نبود. اصلا داستانی در کار نبود، یک نقل قول ساده بود. دیالوگی بین فرمانده و معاونش در همان شبی که فرمانده قرار بود جام شهادت را سربکشد...

داستان را که خواند متوجه حال خرابم شد.

نه بغضی بود  و نه گریه ای، اما انگار کن در حال دویدن، محکم و بی هوا با صورت رفتی تو دیواری از بتن. گیج و منگ بودم با ذهنی معلق در افکاری پریشان و به هم ریخته. در یک کلام : داغون...

به کلی فراموش کردم قبل این چند خط مطلب خوندنش، در مورد چی حرف می زدیم، اصلا کجاییم، ساعت چنده، روزه، شبه...؟


بیچاره با دیدن من وا رفت. نمی دونست چه اتفاقی افتاده. نگاهش پر شده بود از حیرت و پرسش.

پرسید : «چیزی شده»

چیزی شده بود. اما نه چیزی عمق فاجعه ش برای کسی جز خودم معلوم باشه.


با صدایی که انگار از ته چاه می اومد، همینقدر تونستم جواب بدم که :

- « این ماجرایی که خوندی...»

- «؟!»

- « منم اونجا بودم...»

۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۶
میرزا قلمدون
داستانک : حوصله اش سررفت ابلیس . فلسفه ی وجودی اش زیر سوال رفته بود . بود و نبودش یکی بود انگار! خیلی بد است کسی به این برسد که دیگر کاری در این عالم ندارد! گفت : خدایا ... کاش ازت تا روز قیامت فرصت نمی خواستم. این آدمها از من هم جلوتر افتاده اند. نگفته می روند . نخواسته می آیند. به وعده و انگیزه و وسوسه و هل دادن هم دیگر نیازی ندارند. گناه جزو لاینفک زندگی شان شده. دلم تنگ شده برای یک حریف قدر! برای یکی که در گوشش زمزمه کنم، در خونش جریان پیدا کنم ، با نفس هایش هماهنگ شوم ، با صدا و لحن خودش از انتهای درونش با او حرف بزنم ، وسوسه اش کنم ، هزار و یک فن و حیله که نه ... اگر شده تنها یک حیله به کار ببرم و او بگوید : نه!!

*  *  *  *  *  *

 

برای خودم می نویسم

گاهی بشین توی خلوت رواق آیینه ی دلت

سر به زانو بذار

و فکر کن...

چقدر توی دویدن های شبانه روزت جایی برای خلوت یه تفکر ،

                                                                                یه مکث ،

                                                                                           یه نگاه

                                                                                                   باقی گذاشتی؟

...

بشین توی خلوت رواق

چشماتو ببند

حس کن

بوی گلاب و عنبر و عطر حرم

                     زمزمه های مبهم عاشقانه

                                             وزش نسیمی ملایم


 

گوش کن

از دور هیاهوی جمعیت و دود و آهن و ترافیک را می شنوی؟

                                                                   بازار گرم گناه

                                                                          وانفسای غفلت

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی ست

روم به روضه ی رضوان که مرغ آن چمنم ... 

 

حسن ختام : الهی . . . نعمت فراموشی را دادی که از یاد ببرم گهگاه آن همه گناه آویخته بر گردن روحم را ، که رویم بشود باز صدایت کنم گاهی!

                                             همه ی نعمت هایت را شکر!


پی نوشت: یه وقتایی کاملا به این باور می رسی که «اتفاق ها تصادفی نیست». خدا خیر بده به عزیزی که حال و هوای خوب گذشته رو - روزهایی که این سطور رو می نوشتم - در من دوباره زنده کرد...

۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۶
میرزا قلمدون

خیلی خوبه در حالی که در یک غروب پاییزی، بعد از خلاصی از یک ترافیک وحشتناک، وقتی تازه به خونه رسیدی،

در شرایطی که گرفتاری های روزمره ، دائم تو رو از رویاها و خواسته ها و ذوق های زندگیت ، بخصوص فیلمسازی دور و دورتر می کنه،

طوری که اصلا انتظارش رو نداری، تلفن همراهت یهویی زنگ بزنه و بی هیچ مقدمه ای

از طرف یکی از بزرگترین مراکز فیلمسازی دعوت به همکاری بشی...


#خوشحالم!


۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۵
میرزا قلمدون

اواسط خیابون، تونل بزرگی رو شهرداری داره می سازه. گاهی کارگرای تونل توی خیابون دیده می شن. شاید برای خرید سیگاری یا دیدن روی آفتاب. چهره هاشون تکیده و خسته س. یک لایه غبار تیره تمام لباس و صورت و دستهاشون رو پوشونده. حالا شما تصور کنید، با یک چنین شمایلی، چه وصله ی ناجوری بنظر می رسند وسط یکی از پولدارنشین ترین خیابونای پایتخت...

۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۳
میرزا قلمدون

ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ
ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ!
ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ
ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ
ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ.
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ!
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ.

ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ،
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ!

ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!!


«منبع نت»



۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۰
میرزا قلمدون

آدم وقتی دارد ، باید ببخشد. در واقع، انسان جز آن چیزی که با دیگران تقسیم می کند و می بخشد، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر ببخشی، بیشتر به دست می آوری. هر چه کمتر ببخشی، کمتر داری.

 اگر ببخشی، وجودت از سموم پاک می  شود. وقتی هم ببخشی در انتظار عمل متقابل یا پاداش نباش. حتی منتظر تشکر هم نباش. بلکه تو باید از کسی که اجازه داده چیزی را با او تقسیم کنی، سپاسگذار باشی. فکر نکن که او باید از تو تشکر کند!
اوشو

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۶
میرزا قلمدون

کاش یکی به این مسئولین شهرداری بگه جون مادرتون برگ های زرد توی پارک و پیاده روها رو جارو نکنید!

همه ی مزه ی پاییز، قدم زدن توی همین زرد و سرخ طبیعت و شنیدن صدای خش خش اون هاست آخه...







۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۵۱
میرزا قلمدون

چند متر اونطرف تر، یک زمین باز و بی صاحب و خلوت رو ول کردن و خیابون شلوغ محل رفت و آمد مردم رو دارند داربست و چادر می زنند و کلی ترافیک منطقه رو دچار مشکل می کنند، که چی: «داریم هیأت عزاداری می زنیم برای سالار شهیدان...»

بعد هم لابد ماجرای باندهای عظیم الجثه صوتی هست و نوحه هایی با سبک های جدید و البته عجیب همراه با ریتم سین سین (یک چیزی شبیه دوبس دوبس) تا ساعاتی از نیمه شب ...


شهید مطهری در کتاب حماسه ی حسینی ، از ماجرای کربلا و عاشورا به عنوان «مظلومیت صغرا»ی امام حسین علیه السلام یاد می کنه و «مظلومیت کبرا»ی اون حضرت رو ناشناخته ماندن و وضعیت امروز عزاداری های ما می دونه.


۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۶
میرزا قلمدون

بعضی دوستام طی این سالها از دنیا رفتند،

بعضی ها هم آدمهای مهمی شدند و پست و مقامی گرفتند،

وقتی دلم برای دسته اول تنگ می شه، میرم سر خاکشون،

اما برای دیدار دسته دوم راهی نیست... بس که رئیس دفتر و معاون و مشاور و منشی دورشون رو گرفته.


بالاخره یکی از همین روزا بهش پیامک می زنم : الاغ بیشعور، چیزی ازت نمی خوام که گوشیتو جواب نمیدی، خاک بر سر بی جنبه! دلم برات تنگ شده بود خواستم حالتو بپرسم....

۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
میرزا قلمدون

تا وقتی در حال یادگرفتن و تجربه اندوختن و تغییر هستی، داری زندگی می کنی.

وقتی حس کردی به اندازه ی کافی یادگرفتی و مشغول زندگی مستقیم الخط یکنواخت خودت شدی، از اون ببعد، «فکر می کنی» که داری زندگی می کنی.

۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۶
میرزا قلمدون